همکاری
داشتم بافتنی می بافتم و بچه ها هم با کاموای من سر گرم بودن. دیدم دیگه کاموا به آزادی نمیاد توی دستم دیدم اردلان همه کاموا را باز کرده و خودش را بهش پیچیده. هرچی صداش کردم نیامد؛ منم می ترسیدم میل را بزارم زمین بچه ها بردارن یا با خودم ببرم بره یه وقتی توی چشمشون . خلاصه بدون اینکه به کسی نگاه کنم گفتم دست اردلان را بگیر کمک کن بیادش. دیدم ارشیا و ارسلان هر کدوم یه دست اردلان را دو دستی دارن می کشن اردلان هم می خنده و فکر می کنه بازیه. منم نتونستم جلوی خندم را بگیرم که بچه ها دستاش را رها کردن و همه باهم خوشحال شدم که باعث ناراحتی اردلان نشدیم . البته بچم جنبش خیلی بالایه. ...
نویسنده :
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
10:13